هر چی وسایل خانه آه میکشیدند، فایده نداشت. هر چی ناله میکردند، فایده نداشت. هر چی غر میزدند، فایده نداشت. هرچی قِرقِر میکردند، فایده نداشت. هر چی قیژقیژ میکردند، فایده نداشت. پغورقاتی نه دستی به سر و رویشان میکشید و نه یک نگاه بهشان می انداخت.
از اول صبح، از آینه و کفش و مسواک و شانه و شامپو و چرخ گوشت و چرخ خیاطی و قفل و سطل آشغال گرفته تا کیف و کمد و یخچال و تلویزیون و ریشتراش و لباسشویی و تخت و بند رخت و هر چیز دیگری که توی خانه پغورقاتی پیدا میشد، آخ و اوخشان بلند بود و اعصابشان از دست پغورقاتی، داغان.
آینة دلشکستة پغورقاتی
بالای جا کفشی پغورقاتی یک آینه بود که حسابی خاک روی سرش نشسته بود و همه جایش پر از لک بود. پغورقاتی سالی، ماهی یک بار هم دستی روی سر آینه نمیکشید و گرد وغبار از رویش نمیگرفت.
پغورقاتی صورتش دانه زده بود. قبل از رفتن به اداره، دم آینه ایستاد تا دانه توی صورتش را ببیند. آینه آن قدر کدر بود که پغورقاتی جوش صورتش را پیدا نکرد. حرصش گرفت. برای آینه شکلک درآورد و گفت:« خاک بر سرت کنن. به تو هم میگن آینه؟!»
و بی خیال، راهش را کشید و رفت. به آینه خیلی برخورد. دلش شکست. یک ترک افتاد روی صورتش. آینه آه کشید. شیشه پنجره که حواسش به پغورقاتی و آینه بود، دل نازکش برای آینه سوخت. برای این که دلداریاش بدهد، گفت:« محلش نگذار آینه جان. دیگه باید به این رفتارش عادت کرده باشی.»
آینه جلوی خودش را گرفت تا بغضش نشکند. آه عمیقی کشید و گفت:« رفتارش با من خیلی توهینآمیزه.»
شیشه پنجره گفت:« ای بابا! با کی نیست؟ پغورقاتی با همه اینجوری برخورد می کنه. تو هم خیلی حساسی.»
آینه گفت:« دیگه تحمل اهانتهای اونو ندارم.»
شیشه پنجره که دید آینه خیلی ناراحت است، گفت:« میخوای من بیام جای تو؟»
آینه گفت:« نه، از لطفت خیلی ممنون.»
شیشه گفت:«اصلاً تعارف نمیکنمها. دارم جدی میگم. یه چند روزی من میآم به جات تا حالت بهتر بشه.»
آینه، هم دلش میخواست برای چند روز هم که شده، چشمش توی چشم پغورقاتی نیفتد و هم فکر میکرد شیشه پنجره چه گناهی کرده که جای او بایستد.
شیشه پنجره اصرار کرد. آینه هی تعارف کرد. شیشه که خیلی دلش به حال او می سوخت، بالاخره آینه را راضی کرد و جایش را با او عوض کرد.
***
پغورقاتی توی آینه اداره، جوشش را پیدا کرد و فشارش داد. به خانه که برگشت، جای جوشش هنوز میسوخت. دم آینه، یعنی شیشه پنجره ایستاد تا نگاهی به جای جوشش بیندازد. اما جایش را ندید. دقیقتر نگاه کرد، «خودش» را هم ندید. عقب رفت، جلو آمد، چپ رفت، راست آمد؛ اما «خودش» را ندید که ندید. هاج وواج ماند که چه اتفاقی افتاده. سر در نمیآورد. رفت توی اتاق و لباسهایش را عوض کرد. دوباره برگشت جلوی آینه یعنی شیشه. باز هم «خودش» را ندید. «خودش» نبود. گفت:« یعنی چی؟»
شیشه آهسته گفت:« حقّته!»
پغورقاتی چسبید به دیوار و یواش یواش آمد جلو تا شیشه را غافلگیر کند. یکدفعه توی شیشه سرک کشید. باز هم خبری از «خودش» نبود. نشست روی مبل. هر چه فکر می کرد، عقلش به جایی قد نمیداد. فکر کرد آخرین باری که «خودش» را توی آینه دیده، کی بوده. یادش آمد که صبح قبل از رفتن به اداره، «خودش» را توی آینه دیده بود. توی آینه اداره هم:«خودش» را دیده بود. اما از وقتی به خانه آمده بود، خبری از او نبود. پغورقاتی تصمیم گرفت کمی صبر کند و ببیند تا شب خبری از «خودش» میشود یا نه.
برای این که آرامشش را حفظ کند، چای دم کرد. دوباره آمد و توی آینه یعنی شیشه نگاه کرد. هنوز «خودش» نیامده بود. فکر کرد اگر شب بشود و خودش برنگردد، چه کار کند. داشت حسابی نگران می شد. بلند شد. لباسش را پوشید و رفت کلانتری.
به کلانتری که رسید، یک دفعه قاتی کرد. به طرف این سرباز دوید و به طرف آن سرباز دوید و داد و بیداد راه انداخت: « چرا دست رو دست گذاشتین؟ چرا هیچ کاری نمیکنین. این چه وضعیه؟!»
افسر نگهبان سر و صدا را که شنید، بیرون آمد و گفت:« اینجا چه خبره سرباز؟ این سر و صداها واسه چیه؟»
سرباز دست و پاهایش را محکم به هم کوبید و سلام نظامی داد و گفت: « نمی دونم قربان! این یارو کلانتری رو گذاشته رو سرش.»
افسر نگهبان به طرف پغورقاتی رفت و گفت:« آروم باش ببینم حرف حسابت چیه.»
پغورقاتی آرام به افسر نگهبان و سربازها نگاه کرد و گفت:« خودم گم شده.»
افسر نگهبان گفت: « یعنی چی گم شدی؟ مگه خونترو بلد نیستی؟ آدرسشرو نداری؟ شماره تلفن چی؟»
پغورقاتی گفت:« جناب سرکار! من گم نشدم. خودم گم شده.»
افسر نگهبان سرش را خاراند و گفت: «معلومه چی میگی مرد حسابی؟! سرباز، یه برگه شکایت بیار ببین چشه.»
سرباز کشیک برگهای دست پغورقاتی داد و گفت:« از هر کی شکایت داری اینجا بنویس.»
پغورقاتی برگه را گرفت و گفت: «از کسی شکایت ندارم. اومدم بگم که خودم گم شده.»
افسر نگهبان همان طور که به طرف دفترش می رفت، گفت: «اینجا سر و صدا راه نندازها؛ وگرنه وادارت می کنم کلاغ پر بری. شکایت داری، برگه پر کن.»
پغورقاتی نشست روی صندلی و برگه را روی پایش گذاشت. هر چه به برگه نگاه کرد، نفهمید باید چه کار کند. به سرباز گفت: «جناب سرباز! من از کسی شکایت ندارم. خودم گم شده. اومدم بگم بگردید پیداش کنید.»
سرباز گفت: « نمی شه که. اگه شکایت نداری، پس برو پی کارت. اگه هم داری، پس شکایتت رو بنویس.»
پغورقاتی گفت:« از کی؟»
سرباز دستش را زیر کلاهش برد و کله اش را خاراند و گفت: «چه میدونم! از یکی. از همین «خودت» که گم شده، شکایت کن. وگرنه رسیدگی نمیشه. زود باش تا افسر نگهبان از کوره در نرفته.»
پغورقاتی برگه را پر کرد و داد دست سرباز. سرباز گفت:« برو تا خبرت کنیم.»
پغورقاتی به خانه برگشت. دوباره توی شیشه یعنی آینه نگاه کرد. «خودش» نیامده بود. بی حوصله رفت روی مبل نشست. یکدفعه چشمش به خودش افتاد که توی شیشه پنجره، یعنی آینه بود. دوید و پنجره را باز کرد. سرکی توی کوچه کشید. توی کوچه هیچ کس نبود. پنجره را که بست، دوباره خودش را توی آینه دید. باز پنجره را باز کرد و نگاهی توی کوچه انداخت. پیرمردی همراه یک زن از کوچه میگذشتند. پغورقاتی خوب به آنها نگاه کرد. مطمئن شد که نه آن زن «خودش» است و نه آن پیرمرد.
آهسته پنجره را تا نیمه بست و کوچه را پایید. خبری نشد. «خودش» توی کوچه نیامد. فکر کرد شاید از گوشه پنجره او را می بیند. پنجره را بیشتر بست. ناگهان چشمش به «خودش» افتاد. به سرعت پنجره را باز کرد. باز هم «خودش» نبود.
کم کم ترس برش داشت. پنجره را باز، رها کرد و از خانه دوید بیرون. دوید طرف کلانتری تا ردی را که از «خودش» پیدا کرده بود به آنها بدهد.